![هنوز هم بعضی شبها «روایت فتح»را میبینم و اشک میریزم/ اصلا من روشنفکر نیستم، اهل فکر هستم](https://farhikhtegandaily.com/images/news/19071/thumbs/19071.jpg?v=1528695000)
به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، محمود دولتآبادی نامی آشنا در حوزه ادبیات داستانی معاصر به شمار میرود. او نویسندهای است که خوانندگان رمان و داستان، بدون تردید در طول سالها مطالعاتشان در این حیطه، حتما سه یا چهار اثر از او خواندهاند. «کلیدر» را شاید بتوان معروفترین اثر این نویسنده نامدار دانست و «جای خالی سلوچ»، «بنیآدم»، «هجرت سلیمان»، «روزگار سپری شده مردم سالخورده» و... برخی دیگر از آثار او به شمار میروند. اخیرا کتاب تازهای باعنوان «طریق بسمل شدن» از این نویسنده بعد از گذشت 10سال منتشر شده است. روزگذشته، «مهر» گفتوگویی با این نویسنده درباره کتاب تازه او انجام داده است. بهخصوص اینکه دولتآبادی در این کتاب به روایت هشت سال دفاع مقدس پرداخته است.
وجهی از اتفاقات رمان مثل قطره محالاندیش مرا درگیر کرده بود
دولتآبادی در پاسخ به این سوال که با توجه به اینکه شما برخلاف خیلی از همنسلانتان در زمان جنگ، کشور را ترک نکردید ولی چه اتفاقی افتاد که به سراغ جنگ رفتید، میگوید: «زمانی که این داستان را نوشتم، 60 و خردهای سال داشتم، اگر 40 سالم بود صبر میکردم تا 10 سال دیگر هم بگذرد، اما در آن شرایط سنی با خودم فکر کردم که اگر الان انجام نشود، شاید دیگر بقایی در کار نباشد؛ این یک وجه ماجراست. اما وجه دیگر نگارش این رمان اتفاقاتی بود که از آن دوران تاکنون ذهن مرا، همچون قطرهای محالاندیش درگیر کرده بود. از این نظر، بخشی از ماجرا برای من ارادی نبود؛ به این معنا که بنشینم و تصمیمی بگیرم و بعد نگارش کنم. انگیزه آن خیلی روشن بود. من همه مدت جنگ در ایران بودم، به جز سه نوبت که به خارج رفتم و در هر سه نوبت به من گفتند که اینجا بمان. در آمریکا همزمان با دعوتم یک بورس مهم پیشنهاد شد که زندگیام را از اینرو به آنرو میکرد. در سوئد و آلمان هم گفتند بمان، اما نماندم. تازه آن موقع نگفتم کتابی به نام «کلنل» نوشتهام، اصلا به زبان نیاوردم و تا وقتیکه به وزارت ارشاد ندادم به کسی نگفتم چنین کتابی نوشتهام، فقط سه نفر میدانستند: «همسرم، احمد شاملو و دکتر ابراهیم یونسی.»
جنگ یعنی جهنم
این نویسنده ادامه میدهد: وقتی وارد آمریکا شدم گفتند یک بورس30 هزار دلاری برای شما درنظر گرفتیم؛ ۹ ماه در دانشگاه «میشیگان» بمانید. اگر این کتاب را ترجمه کنیم مطمئنا جایزه نوبل میبرد. من تشکر کردم و گفتم باید برگردم؛ مملکت جنگ بود، باید «روزگار سپریشده» را تمام میکردم. همان موقع از سوی سوئد هم دعوت داشتم. در سوئد دبیر کانون نویسندگان سوئد گفت در اینجا بمان، خانوادهات را هم میآوریم، جنگ است، ما جنگ را تجربه کردهایم، کنار گوشمان بوده است، جنگ یعنی جهنم! من لبخند زدم و گفتم من هم جهنمی هستم! برگشتم تا «روزگار سپریشده» را تمام کنم و به این کار پرداختم. حتی در دربهدریهای موشکباران؛ کارم را به انجام رساندم. البته انتظار نمیرفت کسی این پیشنهاد را بکند؛ ۳۰هزار دلار پول زیادی است. »
نمیخواستم مدیون بمانم
نویسنده «جای خالی سلوچ» میگوید: «نامهای هم از طرف هنرمندان تئاتر نوشتیم و اعلام کردیم که ما ۱۲ گروه داریم که آماده است به جبهه بیاید و نمایش دهد اما قبول نشد. بیانیه آن با عنوان «لبیک» در روزنامه اطلاعات آن ایام چاپ شد. امکان رفتن نبود و اجازه داده نشد. اما من در ذهن و واقعیت، در جنگ بودم زیر بمباران و با یک ماشین «لنسر» که لاستیک هم نداشت، با یک زن و سه بچه. یادم میآید سالها پیش، در روزنامه مطلبی خواندم که برایم بسیار عجیب بود. خاطرهای از یک شهید آمده بود که در آستانه نزاع قرار گرفته بود؛ یک قمقمه آب به او میدهند و او به جای اینکه بنوشد، روی زمین میریزد و میگوید: «یا اباالحسن، بالأخره از من راضی شدی؟» یک بار دیگر همان عبارت را تکرار میکند و همانجا شهید میشود. این بریده روزنامه را برای خودم نگاه داشته بودم؛ برایم بسیار عجیب میآمد. وقتی هنوز در مرکز نشر دانشگاهی بودم و دانشگاه هنوز عذرم را نخواسته بود، این تکه روزنامه را کنار دیوار زده بودم، چسبیده به میز کارم و هر روز میخواندم و نگاه میکردم. بعد هم آن را به خانه آوردم. خیلی برایم عجیب بود و ما را به گزارههایی میبرد که از سنت شهادت در خودمان داریم. علاوهبر آن، عکس یک مادر ایلیاتی هم بود که هنوز هم آن را دارم، او هم یک مادر شهید بود؛ این دو کنار میزم بود. اینها بهعنوان یک قطره در ذهن من بودند و وقتی خواستم شروع بکنم از همین قطره شروع شدم. خبری هم شنیده بودم که نویسندهای عراقی به نام «الهادی العلوی» وقتی شلمچه بمباران شیمیایی شد، شناسنامه عراقیاش را پاره کرد و گفت من دیگر عراقی نیستم، این هم در ذهنم بود. مقالهای هم در این باب نوشته بودم و آن را به این نویسنده تقدیم کرده بودم. سقف و ستون داستان این چند تا نشانه بود و بعد همه آن تأثرات و نهایتا هم همانی بود که در ابتدا گفتم که چون سنم از ۶۰ سالگی گذشته بود، فکر کردم مبادا نرسم و مدیون بمانم.»
امروز وقت پرداختن به اثری پهناور و فراگیر است
این نویسنده پیشکسوت همچنین در پاسخ به این سوال که شما معتقدید تازه از حالا به بعد باید شروع کنید و راجع به آن حادثه تاریخی داستان بنویسید نیز میگوید: «سنم ایجاب نمیکند. خسته میشوم. حتی الان هم از کار خستهام؛ چون وقتی کاری انجام میدهم، اینطور نیست که روزی دو ساعت کار کنم و بلند شوم؛ تا رمق دارم کار میکنم و این است که برایم بهشدت خستگی میآورد. اگر انرژی و قدرتی باشد، خیلی دلم میخواهد؛ چون الان وقت پرداختن به یک اثر پهناور و فراگیر در خیلی از جهات است.»
بعضی شبها روایت فتح میبینم و اشک میریزم
دولتآبادی همچنین به این مساله اشاره میکند: «هنوز شبها بیدارم و گاهی که به تلویزیون نگاه میکنم، «روایت فتح» میبینم و اشکم سرازیر میشود. آقای آوینی عجب کاری کرد، حیف شد، چون کارهایی که انجام داده واقعا یادگاری است.به جوانان و به همه بچهها و خانوادههای آنها که شهید شدهاند این را گفتم. اگر فکر نمیکردم زمان میگذرد و سنم بالا میرود حتما یک کار وسیعتری میکردم. بهرغم آنکه برخی آمدند و همه چیز را منتسب به خود کردند و میراث جوانان مملکت و ملت ایران را منحصر به خود کردند؛ من اعتقاد داشته و دارم اینها جوانان مملکت ما و از هر قشر و تفکری بودند که رفتند از کشورشان دفاع کردند. دوستانی داشتم که پزشک بودند ولی در جنگ توپچی بودند، میآمدند تهران ۱۵ روز استراحت میکردند و دوباره میرفتند. اینها حقوقبگیر دولت نبودند، آزادگانی بودند که رفتند از مملکت خود دفاع کردند. اینکه اینطور وانمود شد که هر کسی که از بین رفته برای ماست، اشتباه بود، بدیهیاست هر جنگی ایدئولوژی دارد و ایدئولوژی دفاعی کشور ما اسلام بود. اما اگر برای شما هستند به باقیمانده آنها برسید. من که میدانم اینها در چه شرایطی زندگی میکنند.»
با عقبنشینی موافق نبوده و نیستم
این نویسنده در بخش دیگری از صحبتهایش ادامه میدهد: «وقتی حسین علیزاده را در آلمان دیدم، حرف جالبی زد، گفت ایران که بودم ایدههای موسیقیام را وقتی اطراف دانشگاه تهران قدم میزدم پیدا میکردم. اینجا خیلی چیز یاد میگیرم ولی آن ایده را دیگر پیدا نمیکنم. همانجا به او گفتم که بلند شو بیا تهران، اینجا کار کن، اینجا مملکت ماست، حالا یک تعصبی به وجود آمده، دلیل نمیشود که عقبنشینی کنیم. خوشبختانه آمد و تا آنجا که توانست تلاش کرد و موسیقی را به سهم خودش جان بخشید. در هر صورت، من قبول نمیکنم که نخبهها نفی و ترک کرده باشند، برعکسش ممکن است، رفتند چون گفتند ما جایی نداریم. البته من نماینده دیگران نیستم.»
همزمان با جنگ جلوی آثارم را گرفتند
او ادامه میدهد: «میدانید چقدر و چطوری تحمل کردم؟ نمیخواهم برای خودم زار بزنم، اهلش نیستم. کمترینش اینکه از کار بیرونم کردند، زمان جنگ بود که جلوی آثارم را گرفتند و بقیه قضایا. دولتآبادی نویسنده مملکت بود، کارش چاپ آثارش و تدریس در دانشگاه بود؛ این آدم باید چطوری زندگی میکرد؟ پاسخ این را به من بگویید تا بگویم بقیه که این سماجت مرا به خرج ندادند، اگر مثل من مانده بودند چطوری از پا درمیآمدند. برادرزادهای دارم که کارگر است، آن سالها آمد وگفت: عمو ماشینت را بده ببرم کار کنم، چیزی دربیاورم و غروب برایتان بیاورم، ما که با هم رودربایستی نداریم. گفتم حالا باشد، اگر لازم باشد این کار را میکنم.»
من روشنفکر نیستم
او در پاسخ به سوالی درباره اینکه خود شما همین چندوقت پیش در گفتوگویی از سردار قاسم سلیمانی نام بردید و چقدر واکنشهای منفی در فضای مجازی و... به سمت شما آمد، به همین خاطر هم هست که شما نمودار جامعه روشنفکری ما نیستید، نیز میگوید: «اصلا من روشنفکر نیستم، اهل فکر هستم. اما روشنفکر، نه! هرچه میخواهند بگویند، مگر من اهمیت میدهم، به نظر خودم درست فکر میکنم، پنهانکاری هم نمیکنم، سیاستباز هم نیستم. قبل از اینکه شخصیت آقای سلیمانی منتشر شود، در زمانه صلح و بروز مردمکشان در منطقه گفتم من از سربازان و سرداران مملکتم میخواهم جلوی این بیماری را سر مرزهای ما بگیرند و نگذارند این خنازیر به کشور ما واگیر شود، آن موقع هنوز سردار قاسم سلیمانی دیده نشده بود. من یک اصولی دارم و اهمیت نمیدهم دیگران درباره من چه فکر میکنند. دیگران هم طبعا نظر خودشان را دارند، داشته باشند، تا که باشند!؟»
سیدعباس صالحی میتوانست درباره «زوال کلنل» بگوید «نمیتوانم»
دولتآبادی درباره اینکه با توجه به اینکه رمان «زوال کلنل» این نویسنده هنوز در وزارت ارشاد در انتظار صدور مجوز نشر است، دولتآبادی در سوالی مبنیبر اینکه هنوز از دکتر سیدعباس صالحی سر مجوز «کلنل» شاکی هستید، میگوید: «ایشان خلاف گفت. نباید این کار را میکرد، باید میگفت من نمیتوانم. مثل مهاجرانی که گفت نمیتوانم. به مهاجرانی گفتم شما بودید به این کتاب اجازه میدادید منتشر شود، گفت نمیتوانستم، شما هم میگفتید نمیتوانم. من که اینقدر حوصله پیچاپیچ ندارم. چرا مرا آنجا صدا میکنید، دو ساعت مینشینیم و میگوییم و میشنویم. به هرحال ایشان گفت شب عید این کتاب چاپ میشود اما فقط من میدانم و تو، هیچجا هم رسانهای نشود. به من گفت شب عید آن را درمیآوریم که روزنامهها بسته باشند. من هم گفتم دو ماه درباره این کتاب حرف نمیزنم، یعنی توافق. دقیقا فردای همان روز یک خبرنگار به من زنگ زد و پرسید کتاب مجوز گرفت؟ گفتم نه، پسفردا در همان روزنامه عکس نیمقد مرا چاپ کردند و نوشتند «کلنل» از سد سانسور گذشت. اصلا این ادبیات من نبود، بعد بلافاصله بعد از این اتفاق، کتاب به صورت جعلی در خیابان آمد و پخش شد. شما باشید چه تصوری میکنید، جز اینکه همه ماجرا یک چیدمان بوده که آنجا دعوت شوم، من را متقاعد کند که درمیآید، بعد فردا و پسفردا این اتفاق بیفتد. این چیزی جز یک طرح بوده است؟»